سلام آرامش بخش دلم! خوبی؟! این روزا حال و احوال و اعصاب درست حسابی نداشتم ولی داره حالم بهتر میشه.. این چند روزه که برات ننوشتم دهه ی آخر ماه صفر بود.. این روزا خاطرات خیلی تلخی برام زنده میشه که گذشت زمان نمی تونه تلخی شو برام کم کنه.. اون شب که برات نوشتم و با داداشی ها و بابا رفتیم واسه اتاقت کاغذدیواری انتخاب کردیم، شب جمعه بود و من، اون شب، توی خواب تا صبح با زن دایی سونا جون بودم. تمام خاطرات شب اربعین سال 85 که شب عیدنوروز هم بود، برام زنده شد، هرچند که فراموش نکرده بودم ولی بیشتر لحظه ها می یومد جلوی چشمم... صبح که واسه نماز بیدار شدم واسه شادی و آرامش روح پاکش دعا کردم و با خودم فکر می کردم که حتما دایی جون و بچه ها...